پشتبام، شب، برگ
انسانها موبایل را احساس نمیکنند
بیشتر اوقات نوشتن من دربارهٔ ناتوانیام در نوشتن بوده. چون تنها زمانی به این دوست قدیمی سر میزنم که دیگر توانی برایم نمانده. زمانی که خودم را احساس نمیکنم. نمیدانم این را بقیهٔ انسانها هم حس میکنند یا نه. احساس نکردن خود را میگویم. طوری با خودت رفتار میکنی که با موبایلت. انسانها موبایل را احساس نمیکنند، نه؟
بله. من زمانی به این دوست قدیمی سر میزنم که دیگر راهی جز این ندارم و چیزهای دیگر نیز کمکم نمیکنند. یک موسیقی غمگین پخش میکنم و چشمانم را میبندم و دستانم را روی کیبورد حرکت میدهم. مخصوصا اگر از دست خودم عصبانی باشم یک موسیقی متال پخش میکنم. نمیدانم بقیهٔ نیز اینگونه احساسات و رفتار را دارند یا هرروزشان واقعا به خوبی و درحال پیشرفت میگذرد؟ فکر کنم دیگران اینطور نیستند. حداقل من ندیدم. دوست دارم دیالوگهای زیبای دیگران را بنویسم اما آنها با اینکه مفهوم درونی من را میرسانند، برای من نیستند. اصلا نمیتوانم فکر کنم. احتمالا این را از نحوهٔ شکایتم از دنیا متوجه شدهاید که صحبتهایم دربارهٔ ناتوانی از صحبت کردن است. مطلبی نیست که به عمق بپردازد و ژرفای درون احساسات را آشکار کند. فقط شرح علائم بیماریست که آنهم گنگ است: نمیتوانم در یک لحظه به یک چیز فکر کنم.
زمانی، در پشتبام یک خانه با دوست بسیار عزیزی ایستاده بودیم. شب بود و چیزی جز نور خانهها و چراغهای خیابان به چشم نمیآمد. نمیدانم هوا چطور بود، ولی نسیم میوزید و صورتمان را نوازش میکرد. به او گفتم که «این برگ درخت را میبینی؟ از ته دلم دوست دارم که به این برگ نگاه کنم و آنزمان چیزی جز برگ در ذهنم نباشد».
دوست دارم که به این برگ نگاه کنم و آنزمان چیزی جز برگ در ذهنم نباشد.