یادداشت حاصل از بیخوابی ساعت ۴ صبح
ساعت ۴ صبح روز ۲۴ سپتامبر. به طرز عجیبی نتونستم بخوابم، خوابم نمیومد. خوابم نبرد. با خود گفتم پس بگذار حداقل وبلاگم را باز کنم و یک متن چرت و پرت ولی با لحن کتابی بنویسم.
ساعت ۴ صبح روز ۲۴ سپتامبر. به طرز عجیبی نتونستم بخوابم، خوابم نمیومد. خوابم نبرد. با خود گفتم پس بگذار حداقل وبلاگم را باز کنم و یک متن چرت و پرت ولی با لحن کتابی بنویسم. من نوشتن را دوست دارم اما ناتوانیام در نوشتن را دوست ندارم. البته تا حدی طبیعی هم است، چون من نویسنده نیستم؛ اما خوب بود اگر نویسنده «هم» بودم. من واقعا دوست داشتم که همهچیز بودم. دوست دارم همزمان هم دانشمند علوم کامپیوتر باشم، هم متخصص امنیت باشم، پول بسیار داشته باشم، در حد یک موزیسین از موسیقی سردربیاورم و نوازندهٔ خوبی هم باشم، هم هنر را خوب درک کنم، نویسنده باشم، ورزشکار باشم، از لحاظ اجتماعی خوش مشرب باشم، و تنها هم باشم. نه، نمیخواهم یکذره از هرکدام باشم. تمام و کمال میخواهمشان. چیزی که در حال حاضر هستم را نمیخواهم: اینکه در هر کاری یک یا دو چیز بدانم اما در هیچکدام «به اندازهٔ کافی خوب» نباشم. نمیدانم منظورم را میفهمید یا نه، منظورم آن حسی است که انقدری بیخبر نیستی که «هیچ» ندانی و انقدر هم باخبر نیستی که صاحب حرف شوی. یعنی در حین آنکه صحبت میکنی، میدانی اگر طرف مقابل در موضوعِ مورد بحث عمیقتر بشود دیگر نمیتوانی ادامه بدهی. خوبیِ وبلاگ شخصی این است که میتوانم غرهای بیسر و تهِ منطقی بزنم و هرچقدر هم دلم میخواهد تایپ کنم و موضوعات را بسط بدهم و چندین کیلومتر هم جادهخاکی بروم و اصلا یکهو هوس کنم کتابی بنویسم. حالا مفهوم چهار دیواری اختیاری را بهتر میفهمم(دروغ گفتم. از قبل میدانستم).
از احوالم بخواهید، خیلی خوب نیستم اما خیلی هم بد نیستم. البته راستش را بخواهید نمیدانم چرا نباید خیلی خوب نباشم. حتما عادت ندارم به خوب بودن. اما به صورت کلی مشکل خاصی در اینجا ندارم و همهچیز سرراست و روان پیش میرود. آیندهوون شهر بسیار زیبا و خلوتی است. آسمان فوقالعادهای هم دارد. گالریِ موبایلم پر از عکسهای آسمان زیبای آیندهوون است و باز هم البته عکس خواهم گرفت. و ستارهها، ستارهها در اینجا بسیار پرنورتر هستند. در این همه مدتی که در ایران بودم، هیچوقت چنین ستارهها و سیارههای مختلف را ندیده بودم. انگار معلوم نبودند. با اینکه اینجا هم من تقریبا در وسط شهر زندگی میکنم و آلودگی نوری همچنان وجود دارد. ستارهها فوقالعاده هستند. و البته ترسناک. در روز هم اگر هوا ابری نباشد، آسمان آیندهوون رنگِ آبیِ بسیار زیبایی دارد که من تابحال در ایران ندیده بودم. کاش آن بندهخدایی که اولین بار گفت «آسمون همهجا یه رنگه»، اینجاها را هم میدید. سرتان را درد نیارم، البته تعجب میکنم اگر کسی این لاطاعلات را تا انتها بخواند ولی اگر خواندید، متاسفم که چیز خیلی شگفتانگیزی پیدا نکردید و وقتتان را برای محتوای بیمحتوا مصرف کردید. البته اگر احساس نمیکنید که وقتتان تلف نشده، پس من هم متاسف نیستم. شاید هم کلا نباید متاسف باشم چراکه من شما را مجبور به خواندن نکردم. من فقط چشمانم را بستم و انگشتانم را روی صفحهکلید حرکت دادم.
اوایل که اینجا آمده بودم احساس میکردم کسی حرف من را نمیفهمد. البته تا حدی هم بهشان حق میدادم. اگر شما هم جای آنها بودید چیز زیادی با انگلیسی دستوپاشکستهٔ من دستگیرتان نمیشد. مخصوصا زمانی که دارم سعی میکنم راجع به فلسفه صحبت کنم. بهرحال، اخیرا یک خانم لهستانی به اسم «میهالینا» هست که ظاهرا به حرفهای من راجع به ستارهها و ماهیت وجودی انسان علاقه دارد. حداقل اینطور نمایش میدهد. همش میگوید Goosebumps شدم.
دلم میخواهد بیشتر بنویسم اما ظاهرا دیگر خوابم گرفته است چراکه جریان واژگان از ذهنم قطع شد و چشمانم را باز کردم.
عزت زیاد
۲۴ سپتامبر ۲۰۲۳ - آیندهوون
به راستی ما به تنهٔ درختها در میان برف میمانیم.
پنداری آنها تکیهگاهی بس سست دارند، و چنین می نماید که می توان هریک را با فشاری ناچیز به سویی لغزاند.
اما نه، چنین چیزی شدنی نیست، زیرا آنها با زمین پیوندی ناگسستنی دارند.
اما نگاه کن، این نیز خود پنداری بیش نیست.
- درختها، فرانتس کافکا