وبلاگم را بهیاد آوردم
۲-۳ ماه دیگر میشود یکسال که آخرین پست خودم را در این وبلاگ منتشر کردم. امروز محل کارم نشسته بودم که بهطور ناگهانی بهیاد این وبلاگ عزیزم افتادم.
سلام.
۲-۳ ماه دیگر میشود یکسال که آخرین پست خودم را در این وبلاگ منتشر کردم. امروز محل کارم نشسته بودم که بهطور ناگهانی بهیاد این وبلاگ عزیزم افتادم. در وسط یک جلسهٔ refinement (نکتهٔ بیربط: اجایل، مزخرف است) بودم که نیاز شدیدی حس کردم تا یادی از گذشته بکنم، یادآوری اینکه در گذشته چه احساسی داشتهام؟ آیا آنموقع هم به همیناندازه شاد/ناشاد بودهام؟ آخر میدانید؟ در چندسال اخیر بسیار تغییر کردهام. احساس میکنم که تبدیل به موجود کاملا متفاوتی شدهام و این بیشتر از نوع نگاهی که به دنیا پیدا کردهام میآید. متاسفانه الآن در آفیس هستم و جای نامناسبی هم نشستهام و نمیتوان آنطور که شایستهٔ نوشتن در وبلاگ عزیزم است چشمانم را ببندم و دستم را روی صفحهکلید حرکت بدهم(هم در جلوی بقیه بستن چشمان و تایپ کردن جلوهٔ خوبی ندارد و هم با صفحهکلید مکبوک راحت نیستم). خیلی جالب است، از طرفی دوست دارم هرچه دلم میخواهد اینجا بنویسم اما از طرف دیگر احتمال میدهم ممکن است کسانی که من را شخصا میشناسند اینجا را بخوانند و دوست ندارم آنچیزها رو بدانند/بخوانند(کلا بعید میدانم این وبلاگ خوانندهای داشته باشد ولی خب ممکن است یکنفر یکهو بخواهد جستجو کند و اینجا را پیدا کند). از طرفی دوست دارم که کسی بلاگ من را نخواند اما از طرف دیگر دوست دارم به دوستانم و مابقی افراد وبلاگم را نشان بدهم. هه هه هه... فکر کنم این دو جمله، خلاصه و نسخهٔ کوچکشدهٔ زندگیام هم بود.
بگذریم، دوستان عزیز، امیدوارم که شما زندگی شادابی داشته باشید و ناعدالتیهای دنیا گریبانگیر شما نشده باشد(اگر میتوانید نوشتههای این وبلاگ را بدون استفاده از ترجمه بخوانید احتمالا زیادی برای این آرزو دیر شدهاست، اما بهرحال). الآن تصادفا بهخاطر آوردم که پارسال تقریبا تمام کنسرتهایی که دوست داشتم بروم را رفتم اما امسال هیچکدام را نرفتم با اینکه احتمالا اجراهای بهتری نسبت به پارسال بودهاند. دلیلش را نمیدانم. دوستان عزیز، میدانید؟ من دیگر دروننگری نمیکنم. دیگر فکرهای جالب بهسرم نمیزند و دیگر نوشتههای جالب نمینویسم. بهصورت کلی دیگر نمینویسم. حتی همین نوشته با کیبورد هم میدانم که تاثیری ندارد چراکه اصل تاثیر نوشتن، با دست و روی کاغذ است چرا که کندتر از نوشتن با کیبورد است که به مغز اجازه این را میدهد که آزادتر باشد و بار خود را تبدیل به جوهر کرده و روی دوش کاغذ بگذارد اما کیبورد، حس ندارد. یک موجود غیرزنده است که چیزی برایش اهمیت ندارد. کیبورد گرامی، کاش انقدر نامهربان نبودی. من آمدم و وبلاگم را باز کردم تا یادی از گذشتهها بکنم اما حالا با چشمانم به یک نقطه از دفتر محل کارم خیره شده و انگشتانم روی صفحهکلید یک مکبوک بسیار گران در وقت کاری حرکت میکنند. دوست من، حقیقتش را بخواهی، نشستم پستهای قبلیای که در این وبلاگ وجود دارد را خواندم. آن اولیهایش. برای خودم دلم سوخت. تازه بهیاد میآورم که این نوشتههایی که در معرض دید هستند، دستچین شده هم هستند. بسیار نوشتهٔ دیگر هم بودند که آنها را در طی انتقال به سکوهای مختلف برای وبلاگ، حذف کردم چراکه بهنظرم مناسب نبودند یا بسیار بیش از حد از چیزی که شایستهٔ شخصیت والا و متعالی من است مطالب و افکار درونی من را انعکاس دادهاند و تصویر نامناسبی از من ساخته یا من را در مقابل تهدیدهای بیرونی آسیبپذیر کردهاند. اما با همین پستها هم، دلم سوخت. تازه بهیاد میآورم که چرا اسم سیْدپولر(مور دانهکِش) را انتخاب کردم. [در اینجای نوشتهٔ رشتهٔ افکارم پاره شد].